چو شمع از انفعال آگهی بیتاب می گردم
به صیقل می رسد آیینه و من آب می گردم
حیا چون موج گوهر شوخی از سازم نمی خواهد
اگر رنگم در گردش زند بیتاب می گردم
ندانم درد دل جوشیده ام یا نیش فصادم
نوا خون است سازی را که من مضراب می گردم
به ضبط اشک برق مزرع شوقم مشو ناصح
نهال ناله ام بی گریه کم سیراب می گردم
غبار ما و من از صاف معنی غافلم دارد
اگر زین جوش بنشینم شراب ناب می گردم
خیال هستی ام صد پرده بر تحقیق می بافد
ز ناموس کتان گر بگذرم مهتاب می گردم
خمی بر دوش همت بسته ام از قامت پیری
کشم زین ورطه تا رخت هوس قلاب می گردم
درین صحرا که جز عنقا ندارد گرد پیدایی
سیاهی گر کنم خورشید عالمتاب می گردم
به دیر و کعبه ام آوازهٔ ناقدردانیها
سرم گر محرم زانو شود محراب می گردم
ندامت آبیاریهای کشت غم جنون دارد
به چشم تر گهرها بسته چون دولاب می گردم
تمیز از طینت من ننگ غفلت می کشد بیدل
به چشم هرکه خود را می رسانم خواب می گر دم